شاه عباس و سه شرط اژدها

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: نیشابور

منبع یا راوی: حمیدرضا خزاعی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 357-368

موجود افسانه‌ای: اژدها

نام قهرمان: شاه عباس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: اژدها

از قصه های سحر و جادو است. شاه عباس برای پس گرفتن مال و اموال و آزاد کردن وزیر و وکیلش مجبور به انجام شرطی می شود. این شرط، به حرف آوردنِ کسی است که به شکل اژدها درآمده و از پادشاه باج و خراج می گیرد. برای به حرف آوردن او، شاه عباس از نقل قصه هایی سود می جوید که در آن معمایی طرح شده است و شنونده ناچار در ذهن خود بدان پاسخ می دهد، حال اگر او چنان شیفته نقل شده باشد که عهد و پیمانش را مبنی بر حرف نزدن از یاد برده باشد، آن چه را در ذهنش می گذرد به زبان می آورد، خاصه آن که طرف مقابل پاسخی اشتباه به معمای مطرح در قصه داده باشد. این، موجب تحریک بیشتر برای پاسخ دادن و به حرف آمدن است.

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز شاه عباس رو کرد به وزیر که: «ای وزیر! فردا می خواهیم برویم به شکار.» وزیر به وکیل گفت، ای به او، او به ای، کوچک به بزرگ و همه خبردار شدند. اسب ها را قشو دادند. صبح سپیده زده یا نزده لشکر شاه عباس با بوق کرتا از شهر بیرون رفتند. ای برگردش زدند، او بر گردش زدند. وسط روز یک آهوی رشید پر خط و خالی را دیدند که برای خودش می چرخد. شاه عباس گفت: «با تیر مزنید که باید زنده بگیریم.» لشکر دوره گرفتند. شاه عباس همچین عاشق شده بود که مگو. گفت: «آهو از جای هر کس که فرار کند، سرش تخماق و مالش تاراج.» آهو با خودش گفت: «از بالای سر کدام بدبخت رد شوم، که خونش را نریزم؟ بهتر است از بالای سر خود شاه عباس رد شوم.» ای بر بگیر، او بر بگیر. آهو جفت زد و از روی سر شاه عباس به در رفت. - «ای بگیرید!» - «ای بگیرید!» شاه عباس گفت: «هیچ کس نیاید که خودم می خواهم بگیرم.» آهو باد به گُردِه هایش انداخته بود و همچین می رفت که باد هم به گرد پایش نمی رسید. شاه عباس هی به اسب زد و سر در رد آهو گذاشت. آهو برو، شاه عباس برو، آهو برو، شاه عباس برو. آهو می رفت و نمی رفت. دور که می شد، می ماند تا شاه عباس بیاید. همچین که شاه عباس به نزدیک می رسید، از دوباره به تاز به تاز می کرد. رفتند تا رسیدند به پای یک کوه، آهو سر بالا کرد و شاه عباس هم از رد آهو. شاه عباس به سر کوه که رسید، دید نه آهویی هست و نه هیچی. - «آهو به کجا رفت؟» ماند به سر کوه که چه کار کنم و چه کار نکنم. دید در پایین کوه درختی سبز می زند. با خودش گفت: «در جای درخت حتماً آب هست.» آرام آرام از کوه پایین رفت. دید بله در پای درخت، چشمه ی آبی هست. اسبش را آب داد. خودش هم رخت هایش را بیرون آورد، بالای هم گذاشت و رفت به میان آب. سر و جانش را شست. رفت به زیر آب وقتی بالا آمد، دید که یک اژدها بالای رخت هایش حلقه زده. خودش را به ندیدن زد. شاید که برود. هی می رفت به زیر آب و هی بالا می آمد، اما اژدها همین جور که حلقه زده بود از جایش تکان نمی خورد. حالا جرئت هم نمی کرد که از میان آب بیرون بیاید. از دوباره شروع کرد به زیر آب رفتن و بالا آمدن. اژدها به گپ آمد: «ای شاه عباس! برای چی این قدر به زیر آب می روی و بالا می آیی؟» - «راستش را بخواهی، از ترس تو!» - «اگر قرار می کنی که هر شب یک سینی پر از اشرفی بدهی، بیا و رخت هایت را وردار، اگر نه باید برهنه بروی.» شاه عباس با خودش گفت: «می گویم بله و رخت هایم را می گیرم. ای اژدها مگر جرئت می کند که به شهر بیاید.» - «ساکت شدی؟» - «قبول کردم.» - «بیا بنویس.» شاه عباس کاغذ داد که هر شب، یک سینی پر از اشرفی بدهد. اژدها کاغذ را ورداشت و رفت. شاه عباس هم رخت هایش را به تن کرد و برگشت به قصر. نُماشم (هنگام عصر) موقع اذان، در قصر شاه عباس را زدند. دربان در را وا کرد. یک غلام سیاه بدهیبت پشت در ایستاده بود. - «ها عمو چه کار داری؟» - «برو به شاه عباس بگو خیر ما را بیاورد.» دربان آمد به جای شاه عباس که: «قبله ی عالم یک غلام سیاه بدقواره ای، بد روی آمده و می گوید به شاه عباس بگو خیر ما را بیاورد.» - «برو چند تا اشرفی بده تا برود.» هر چه برای غلام سیاه بردند قبول نکرد. هی می گفت: «اصل کاری را بیاورید.» گفتن: «معلوم هست تو چه می خواهی؟» گفت: «به شاه عباس بگویید همو چیزی که قرار داد کرده، بیاورد.» آمدند به جای شاه عباس که قبله ی عالم ای جور می گوید. شاه عباس به یاد اژدها افتاد و گفت: «یک سینی پر از اشرفی کنید و برایش ببرید.» سینی پر از اشرفی را بردند و دادند به غلام سیاه. او هم سینی را ورداشت و رفت. امشب و فرداشب و پس فرداشب. تا یک ماه ای غلام سیاه هر شب آمد و هر شب یک سینی پر از اشرقی گرفت و رفت. شاه عباس گفت: «وزیر!» - «بله.» - «ای جور که ای گرفته، خزانه ما را خالی می کند و هنوز طلبکار است.» - «چه کارش کنیم قبله ی عالم؟» - «امشب که آمد ردش را بگیر و ببین به کجا می رود.» شب، وزیر رد غلام سیاه را گرفت. های برو، های برو. رفتند تا به یک چاه رسیدند. غلام به چاه رفت و بالا نیامد. وزیر آمد به سر چاه. سر در چاه کرد که ببیند چه خبر است. دید صدای اختلاط می آید. گوش انداخت که ببیند چی می گویند. صدا آمد: «ای وزیر شاه عباس! چه تماشا داری. بیا به پایین.» وزیر از سر ناچاری رفت به ته چاه. دید یک خانه ای هست. چراغی می سوزد. زر و زیور زیادی در گوشه ی خانه روی هم کوت (جمع) شده اند. غلام سیاه هم در یک گوشه ای نشسته و یک نفر از پشت پرده با غلام گپ می زند. وزیر سلام کرد. صدا آمد: «ای وزیر شاه عباس، خوش آمدی! بفرما.» وزیر نشست، برایش قهوه و قلیان آوردند. صدای پی پرده گفت: «ای وزیر شاه عباس! از حالا تا سپیده ی صب وقت داری که سه بار مرا به گپ بیاوری. اگر به گپ آوردی، آزادت می کنم که بروی، اگر هم نتوانستی باید تا آخر عمر در همین جا بمانی.» وزیر شاه عباس هر چه گفت و هر کاری کرد از پی پرده صدایی نیامد. سپیده زد و هوا روشن شد. شب به وقت هر شب، شاه عباس دید که غلام سیاه آمد، اما از وزیر خبری نشد. امر کرد تا غلام سیاه را خیر کنند و رو به وکیل کرد و گفت: «ردای غلام سیاه را بگیر و ببین به کجا می رود.» وکیل رد غلام را گرفت و آمد تا رسید به سر همان چاه. غلام سیاه به چاه رفت و بالا نیامد. وکیل رفت به سر چاه و سر در چاه کرد. دید صدای اختلاط می آید. گوش انداخت که ببیند از چی گپ می زنند. صدا آمد: «های وکیل شاه عباس! چه تماشا داری؟ بیا به پایین.» وکیل رفت به ته چاه. دید خانه ای هست. وزیر به او برنشسته. غلام سیاه به ای بر، آن چه هم از خزانه برده اند در یک گوشه روی هم کوت شده. برای وکیل قهوه و قلیان آوردند. قهوه اش را که خورد و قلیانش را که کشید، صدا از پی پرده آمد که: «ای وکیل شاه عباس! از حالا تا سپیده ی صبح وقت داری که سه بار مرا به گپ آوری، اگر به گپ آوردی هم خودت آزادی هم وزیر و هم ای مالیه. اگر هم نتوانستی، باید تا آخر عمر همین جا بمانی.» سپیده زد، وکیل نتوانست پرده نشین را به گپ بیاورد. شب به وقت هر شب غلام سیاه آمد. ای بار خود شاه عباس رد غلام سیاه را گرفت. رفتند تا رسیدند به سر همان چاه. غلام سیاه رفت به چاه و بالا نیامد. شاه عباس آمد به سر چاه و سر در چاه کرد. دید در ته چاه خانه ای هست، چراغی می سوزد و صدای گپ زدن می آید. به یک بار صدایی از ته چاه آمد که: «ای شاه عباس! چه تماشا داری؟ بیا به پایین.» شاه عباس رفت به نه چاه دید که وزیر و وکیل به او بر نشسته اند. غلام سیاه به ای بر مالیه ای هم که از خزانه آورده اند در یک گوشه بالای هم ریخته شده. صدا از پی پرده آمد که ای شاه عباس بفرما شاه عباس نشست برایش قهوه و قلیان آوردند. قهوه را که خورد و قلیان را که کشید، صدا آمد: «ای شاه عباس! از حالا تا سپیده ی صبح محل داری که سه بار مرا به گپ بیاوری. اگر به گپ آوردی، وزیر و وکیل و مالیه ات را وردار و برو، اگر هم نتوانستی، باید تا آخر عمر در این جا بمانی.» شاه عباس یک کله ای پیشانیش را مالید. بعد گفت: «های آن کسی که در پی پرده ای! نمی دانم که زنی یا مرد. هر که هستی خوب گوش کن. یک روز در یک شهر سه نفر همراه شدند که به شهر دیگری بروند. یکی نجار بود، یکی خیاط و یکی آخوند. سه نفری تمام روز از راه آمدند تا نُماشم به یک جنگل رسیدند. پای تاریکی که به دو آمد، گفتن: «در تاریکی اگر راه را گم نکنیم، حتماً جونده ای، درنده ای به ما حمله می کند. پس بهتر است شب را همین جا بمانیم تا صبح شود.» آتشی درست کردند و دور آتش نشستند. اگر خشک و تری داشتند، خوردند و وقت خواب شد. گفتن: «اگر هر سه تا بخوابیم، خطر هست. اگر هر سه تا بیدار بمانیم که جور در نمی آید. پس بهتر است شب را قسمت کنیم.» بیجَه انداختند. بیجه ی اول به اسم نجار درآمد. بیجه ی دوم به اسم خیاط و بیجه ی سوم به اسم آخوند. خیاط و آخوند خوابیدند و نجار بیدار ماند. یک کلَه ای قدم زد. ای بر رفت، او بر رفت. دید یک درخت خشکی آن جا افتاده، اره و تیشه و رنده را آورد. عرق ریخت و کار کرد تا یک دختری از چوب ساخت از وقت نوبتش تمام شد. دخترِ چوبی را به یک درختی تکیه داد و آمد به بالای سر خیاط. - «آقای خیاط» - «بله.» - «بلند شو برادر که نوبت تویه.» نجار خوابید و خیاط بلند شد. همین جور که قدم می زد و مواظب دور و بر بود، دید یک چیزی در تاریکی سفید می زند. - «کی هستی؟» صدایی نیامد. سنگی انداخت، ترقی صدا کرد. جلو رفت دید نجار، یک دختر چوبی درست کرده و به درخت تکیه داده. گفت: «نجار هنرش را به خرج داده.» چرخش را گذاشت و یک دست رخت زنانه دوخت و به بر دختر چوبی کرد. از وقت نوبت ای هم تمام شد. آمد به بالای سر آخوند. - «جناب آخوند.» - «بله.» - «بلند شو بابا که نوبت تویه.» خیاط خوابید و آخوند بلند شد. ای بر قدم زد او بر قدم زد، دید یک چیزی سیاهی می زند. - «بسم الله الرحمن الرحيم!» دید نخیر هنوز هست. صدا زد: «کی هستی؟» جوابی نیامد. سنگی انداخت، ترقی صدا کرد. جلو رفت دید یک آدمی به درخت تکیه کرده اما نه صدایی دارد و نه حرکتی می کند. جلوتر که رفت دید که رفقایش هنرها به خرج داده اند. نجار، دختر چوبی درست کرده، خیاط، رخت دوخته و به برش کرده. ای هم ایستاد به نماز. هی نماز خواند و هی دعا کرد. هی نماز خواند و هی دعا کرد. سپیده که زد دختر چوبی گفت: «اَپیشو. (عطسه کرد)» و زنده شد. حالا این سه نفر دعوایشان افتاده است. ای که می گوید: «دختر از من است.»او که می گوید: «از من است.»ای کسی که در پی پرده ای، من می گویم ای دختر از نجاره که بنیادش را ساخت.» صدا از پشت پرده آمد که: «ای شاه عباس! برای چی ورچُپه حرف می زنی. اگر آق شیخ دعا نمی کرد و خدا به دختر چوبی جان نمی داد، یک تکه چوب بیشتر بود؟» شاه عباس گفت: «خاب ای یک بار.» صدا آمد: «بله.» شاه عباس گفت: «یک وقتی در یک شهری، پادشاهی بود که یک دختر داشت. برادر پادشاه هم سه تا پسر داشت. سه تا پسر هر سه تا عاشق دختر پادشاه بودند. هر روز با هم کلنجار می رفتند و قال مقال داشتند. یک روز برادر پادشاه که خُلقش تنگ شده بود، بلند شد و رفت به جای پادشاه که: «ای برادر! دخترت را به هر کدام از ای بچه ها می خواهی بدهی، بده و کلک را بکن.» پادشاه گفت: «برو به پسرهایت بگو بیایند.» برادر پادشاه، پسرهایش را ورداشت و برد به قصر پادشاه. به هر کدام از پسرها یک کیسه ی پول داد و گفت: «هر کس ای کیسه ی پول را دو تا کیسه کرد، دختر از أو.» هر سه پسر خوشحال، کیسه های پول را گرفتند و راه را به دم دادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به سر یک سه راهی. پسر بزرگی از راه دست راست رفت، پسر میانی از راه میانی و پسر کوچک از راه دست چپ. پسر بزرگی رفت و رفت تا به یک شهری رسید. دید مردم در یک گوشه ای لُكّه ین، جلو رفت. دید یک آیینه را در وسط گذاشته اند و همه به آیینه نگاه می کنند. گفت: «ای آیینه چند؟» گفت: «صد تومن.» گفت: «چه خاصیتی داره؟» گفت: «توی دلت هر کس را نیت کنی و به آیینه نگاه کنی، آن کس را در آیینه می بینی.» پسر با خودش گفت: «چی بهتر از ای! دختر عمو از خودم شد.» کیسه ی پول را داد و آیینه را خرید. برادر میانی رفت و رفت تا به یک شهر دیگر رسید. دید مردم جمع شده اند و یک نفر یک قالیچه می فروشد. - «چند؟» - «صد تومن.» - «چه خاصیتی داره؟» - «بالای ای قالیچه اگر بنشینی و بگویی به حق مهر سلیمان پیغمبر، به هر کجا که خواسته باشی تو را می برد.» - «چی بهتر از ای! دختر عمو از خودم شد.» کیسه ی پول را داد و قالیچه را خرید. برادر کوچی رفت و رفت تا به یک شهر رسید. دید یک عده جمع شده اند و یک نفر یک جام می فروشد. گفت: «ای جام چند؟» گفت: «صد تومن.» گفت: «چه خاصیتی داره؟» گفت: «هر کس که بمیرد اگر با ای جام، سه جام آب روی سرش بریزی از دوباره زنده می شود. »توی دلش گفت: «چی بهتر از ای! دختر عمو از خودم شد.» کیسه ی پول را داد و جام را خرید. سه برادر، در سر سه راه به هم رسیدند. - «تو چی خریدی؟» - «تو چی خریدی؟» برادر بزرگی گفت: «یک آیینه به ای خاصیت.» برادر میانی گفت: «یک قالیچه به ای خاصیت.» برادر کوچکی گفت: «یک جام به ای خاصیت.» گفتن: »بیائید در آیینه نگاه کنید و ببینیم دختر عمو در چه حالیه.» در آیینه نگاه کردند، دیدند که دختر عمو مرده و او را می برند به شوگو که بشویند. هر سه برادر روی قالیچه نشستند: «به حق مهر سلیمان پیغمبر!» قالیچه به هوا بلند شد و آن ها را در سر شوگو بر زمین گذاشت. دیدند که زن ها دور دختر عمو را گرفته اند و می خواهند او را بشورند. - «بروید کنار!» - «بروید کنار!» برادر کوچکی خودش را رساند به بالای سر دختر عمو. جام را بیرون آورد و سه جام آب بر سر دختر عمو ریخت. دختر گفت: «اَپیشو و زنده شد.» حالا سه تا برادر دعوایشان افتاده است. ای کسی که در پی پرده ای، من می گویم ای دختر مال برادر آیینه دار است که از مرگ دختر خبر داد.» صدا آمد که: « ای شاه عباس و از (باز) و رچُپه گفتی ...» شاه عباس گفت: «ای دو بار.» صدا آمد: «بله.» شاه عباس گفت: «در یک آبادی دو تا برادر بودند ای دو تا برادر هم خانه بودند. برادر بزرگی داماد بود و برادر کوچکی زن نداشت. ماه مبارک رمضان بود. دم سحر، برادری که زن داشت، آمد به جای برادر کوچکی و گفت: «برادر.» گفت: «بله.» گفت: «بلند شو تا برویم به حمام.» گفت: «تو برو، من نمی آیم.» برادر بزرگی هر چه اصرار کرد، برادر کوچکی نرفت. برادر بزرگی وسایل حمامش را بست و رفت. تا برادر بزرگی پشت سر کرد، ای برادر هم احتیاج به حمام پیدا کرد. گفت: «زن برادر.» گفت: «بله.» گفت: «لُنگین و قدیفه بده که بروم به حمام.» زن برادر لنگین و قدیفه آورد و برادر کوچکی پشت سر برادر رفت به حمام. برادر بزرگی دل به شک شد. - «یعنی چی، ای که نمی آمد، حالا چه جور شد که پشت سرم آمد به حمام.» تندی خودش را آب کشید، رخت هایش را به بر کرد و غضبناک آمد به خانه. شمشیرش را ور داشت و با زن گلاویز شد. برادر کوچکی که از حمام آمد. دید هوک برادرش با زنش جار و جنجال دارند. آمد که مرافعه را کوتاه کند، برادر بزرگی با شمشیر زد به گردنش و سر برادر کوچکی پرید به اووَر. برادر بزرگی به خودش که آمد، دید ای دل غافل! برادرش را کشته است. نتوانست طاقت بیاورد با شمشیر زد به گردن خودش و سرش پرید به اووَر. یک جنازه به ای در افتاده یک جنازه به اوور زن حیران مانده که خدایا چه کار کنم. جنازه ها را کشید به کنار هم و سرها را گذاشت روی تنه ها، اما از بس که ناراحت بود، سر برادر شوهرش را روی تنه ی شوهرش گذاشت و سر شوهرش را روی تنه ی برادر شوهرش. قدیفه ای هم انداخت روی جنازه ها و ایستاد به نماز. این قدر نماز خواند، این قدر گریه کرد و این قدر دعا خواند تا دو تا برادر زنده شدند. حالا دو تا برادر دعوایشان شده است. سر می گوید: «زن از من است.» تن می گوید: «نخیر از من است.» حالا ای کسی که در پی پرده ای، من می گویم که زن مال سر است.» صدا آمد: «ای شاه عباس واز که ورچُپه گفتی، زن مال تن است نه مال سر.» به یک بار باد دولَخت شد. این ها کپ کردند روی زمین. باد دولَخت که بر طرف شد، دیدند نه چاهی هست، نه خانه، چراغی، نه هیچی. شاه عباس به او بر افتاده. وزیر و وکیل به ای بر، مالیه هم به وسط. اوسنه ی ما به سر رسید، کلاغ لنگ به خانه اش نرسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد